Monday, December 23, 2013

beautiful women

سینما همیشه به دنبال ضبط صحنه های زیبا و نفس گیر بوده است.
و در این دنیا چه چیزی زیبا تر و نفس گیر تر از زن وجود دارد؟

سینمای کلاسیک هالیوود زن را به وسیله ی جذب مخاطب و پر کردن سالن های سینما و تزریق سیستم فشن در میان قشر بورژوای جامعه تبدیل کرد. و نقش زن در تبلیغات، چه در سینما و تلویزیون و مجله و تابلوهای خیابانی بر کسی پوشیده نیست. با این حال، بودند کارگردانهایی همچون هیچکاک، گودار، برگمان، بیضایی و بسیاری دیگر که زیبایی زنها را درک کردند و هر یک، به نحوی، از این زیبایی در درام استفاده کردند. و چنین کارگردانهایی سینما را از زنهای زیبا، زن های قوی، زنهای ترسو و نیازمند، زنهای مستقل، زن های خانواده دوست، زنهای قاتل و زنهای عاشق  پر کردند.

در اینجا ولی، من میخوام از زنهای زیبا صحبت کنم. زنهایی که زیباییشان دل مردها را لرزاند و  قلب زنها را ترساند. زنهایی که آرایش کردند و لباس پوشیدند و جلوی دوربین آمدند، بازی کردند و تا ابد به عنوان مظهر زیبایی شناخته شدند. زنهایی که تا سالها بعد فیلمهایشان مد روز را به خودشان اختصاص دادند و جادوی زیباییشان هیچ وقت از تاریخ محو نخواهد شد.




زویی دشانل 



500 روز سامر یکی از بهترن نمونه های ژانر کمدی عاشقانه است.
این فیلم تمام فاکتورهای این ژانر را دارد: استفاده از فرهنگ عمومی ِ پاپ و راک، بازیگرهای جوان و زیبا، راوی و ... و برای خروج از کلیشگی بیش از اندازه، کارگردان از روایت غیر خطی و پیچیدگی خاصی استفاده کرده است که این فیلم را به یکی از جذاب ترین فیلمها در زمینه ی روابط دختر و پسر تبدیل کرده است. و بی شک شیمی بین دو بازیگر اصلی فیلم نیز تاثیر بسزایی در این مورد دارد. *شروع اسپویلر* زویی شخصیت سامر را طوری به تصویر کشیده که ما همه عاشقش میشویم و وقتی از تام جدا شد از او بدمان آمد و وقتی ازدواج کرد از او متنفر شدیم. درست مثل تام ما نیز این پروسه را طی کردیم. *پایان اسپویلر و همه ی اینها به دلیل زیبایی وصف ناپذیر زویی و به خصوص نماهای نفسگیری است که کارگردان از او و به خصوص این زوج گرفته است.    



آدری هپبورن



آدری هپبورن یکی از مهمترین سمبل های زیبایی در دهه ی پنجاه و شصت میلادی در فرهنگ آمریکایی است. و شاید تاثیرگذار ترین فیلم او موزیکال صورت نمکین باشد که در آن نقش دخترک کتاب فروشی را ایفا میکند که فرصت میابد برای مدتی کوتاه مدل یک مجله ی مد شود. فیلم یک نقیضه از سیستم مد در آمریکا نیست، بلکه یک داستان عاشقانه ای است که شاید تنها هدفش به تصویر کشیدن زیبایی آدری هپبورن باشد. هپبورن بازیگر فوق العاده ایست و در این فیلم هم صدایش، هم رقصیدنش و حتی اشکهایش ما را میخکوب میکند. صحنه ی عکاسی در خیابان های پاریس از صحنه های به یادماندنی تاریخ سینمای هالیوود است. 




زن در سینمای ایران



در سینمای ایران هیچ وقت مجالی برای استفاده از زیبایی زن – آنطور که باید - وجود نداشته است. قبل از انقلاب که از زن صرفا برای تولید شخصیتهای جذاب و سکسی در فیلمهای سخیف استفاده میشد و یا حتی اگر فیلمهایی سعی در شخصیت پردازی به زن میکردند – همچون بیضایی - هیچگاه نتوانستند تصاویر زیبا و دل انگیزی از زن  ارائه دهند. و بعد از انقلاب نیز، حتی امروزه، هیچکس اجازه ی زیباسازی زن را نداشته و ندارد و حتی همان رویه ی قبل از انقلاب به شکل دیگری ادامه یافته است. زن در سینمای ایران توسط الناز شاکردوست، لیلا اوتادی، بهنوش بختیاری و امثال اینها تعریف میشود و در مقابل بازیگرانی همچون مهتاب کرامتی، هدیه تهرانی و مریلا زارعی سعی در نشان دادن چهره ای غیر ابزاری و دراماتیک از زن دارند. امروزه نقش بازیگران جوان در سینمای ایران بسیار مهم و بارز تر است. افرادی مثل گلشیفته فراهانی و پگاه آهنگرانی و نگار جواهریان که سعی در ارائه ی تصویری به مراتب پیچیده تر و تاثیرگذار تر از زن دارند. تلاشی که در دهه ی هفتاد توسط نیکی کریمی و هدیه تهرانی پایه گذاری شد ولی هیچ وقت آنطور که باید گسترش نیافت و امید است که در آینده نتیجه ی بهتری در این زمینه در سینمای ایران را شاهد باشیم.




آنا کارینا



شاید نتوان تصور کرد یک کارگردان چطور میتواند از همسرش به عنوان بازیگر استفاده کند. ولی گدار این کار را به نحو احسن انجام داده است. بهترین فیلمهای او همگی در کنار همسرش آنا کارینا ساخته شده اند و او زیباترین شخصیتهای زن را در قالب آنا خلق کرد. که زیباترین آنها آنجلا است. زیبایی آنا کارینا در این فیلم در رنگهاست که جلوه میکند. در ترکیب رنگی بینظیر لباسها و آرایشش، در جامپ کاتهایی که آنا را به شوهرش پیوند میزند، در ترکینگ شاتهایی که او را دنبال میکنند، در قرمز و آبی و سفیدی که همه ی صحنه ها را پر کرده است. بی شک یک زن یک زن است از بهترین های گودار است و آنا کارینا از زیباترن زنهای تاریخ سینما.




سیبیل شپرد



زیبایی بتسی منحصر به فرد است. تا به حال در هیچ فیلمی چنین پاکی و معصومیت و صافی و تلالویی را در هیچ زنی ندیده ام. اولین باری که این فیلم را دیدم با گفتم "من میخوام با بتسی ازدواج کنم و فقط او را نگاه کنم. صبح و شب" و هنوز هم چنین باوری دارم. زیبایی بتسی در راننده تاکسی آنقدر معصوم و حتی "خدایی" است که چنین تاثیری بر شخصیت اصلی فیلم میگذارد که تمام تلاشهایش را شب و روز توجیه میکند.*شروع اسپویلر* صحنه ی تلفنی حرف زدن ترویس با بتسی در آن راهروی خالی تمام غم از دست رفتن آن همه زیبایی را یک جا نشان میدهد*پایان اسپویلر*. 




سولوی دومارتین



یک صورت کامل. بهترین توصیف از زیبایی سولوی همین جمله است. انگار صورت او را برای سینما تراشیده اند. و هیچ فیلمی به خوبی بالهای هوس نتوانسته این زیبایی را در قالب چنین شخصیتی به نمایش بگذارد. موهای فرفری، رژ لب قرمز و چشمهای روشن، اینها دلایل تغیییر فیلم از سیاه سفید به رنگی هستند.*شروع اسپویلر* تنهایی او و تلاشش برای زندگی و رقصیدنش در بالای طنابها و بالا تر از همه ی اینها بوسه ای که اتفاق افتادنش انگار سالها و سالها عقب افتاده است ... ماریون آنقدر زیباست که فرشته ها به خاطر رسیدن به او انسان میشوند*پایان اسپویلر*.

Friday, September 6, 2013

the movie(s) that changed my life


وقتی با پدرم حرف میزدم، از تمرین های تئاترم تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد سری تکان داد و زیر لب گفت:

"نمیدونم کجا اشتباه کردم که اینجوری شد"

من به یاد دارم پدر ... پنج سالم بود. از خواب ظهرم بلند شدم و وارد حال شدم. مادر با لبخندی تلویزیون را تماشا میکرد. تو از در خانه وارد شدی و پرسیدی "درست شد؟" و من تلویزیون را نگاه کردم و برای اولین بار تماشایش کردم: ماهواره

کتابی بود با نام فیلمی که زندگی ام را تغییر داد. کارگردان ها از فیلم هایی که زندگیشان را تغییر دادند صحبت میکردند. در کتاب از کارگردان های مهم نشانی نبود ولی اسم کتاب و نگاهی به فهرست، آدم را به فکر می اندازد. علاوه بر این شاید بد نباشد بدانید، اسپیلبرگ با دیدن صحنه ی برش شعله ی کبریت به طلوع خورشید در لارنس عربستان تصمیم گرفت فیلمساز شود. و جیمز کامرون با دیدن یک ادیسه ی فضایی. و تارانتینو از یک ویدئوکلوب با دیدن فیلم های کونگ فویی دهه ی هفتاد و وسترن های اسپاگتی فارغ التحصیل شد. و منتقدان جوانان کایه دو سینما که هر چه فیلم بود، دیده بودند.

با اینکه بسیار دوست دارم در مصاحبه ای بگویم با دیدن فیلم محله ی چینی ها و یا دکتر استرینج لاو دلم خواست فیلمساز شوم ولی متاسفانه اینطور نیست. علاقه ام به سینما را بی شک  به شبکه یMBC 2  مدیونم. در دوران دبیرستان که تقریبا دوستی نداشتم، فیلم هایMBC 2  همه ی زندگیم بودند. آن روزها برنامه ی فیلم هایش را از حفظ بودم. یکشنبه ها فیلم هیجانی میگذاشت، دوشنبه ها بلاک باستر، سه شنبه ها فیلم ترسناک و شنبه ها هم روز ستاره ی ماه بود و این قضیه مال هفت سال پیش است. ولی ویژگی اصلی MBC 2 این بود که اکثر فیلم هایش فیلم های هالیوودی تجاری ساده بودند. و همین دلیل علاقه ی بخصوصم به هالیوود است. فیلم هایی که هم رومنس داشتند و هم اکشن و هم زندگی معمولی و آدم های ساده و موسیقی لایه ای. شاید بهترین اصطلاح برای این فیلم ها “feel good movies”  باشد. فیلم هایی که همه چیز در آن ها خوب است. از رنگ دیوارها گرفته تا عشاق و شغل ها و حتی آدم بدها. من با این فیلم ها بزرگ شدم.

هیچ وقت این فیلم ها جزو بهترین های تاریخ سینما نبوده اند. شاید بتوان گفت بهترین فیلم از این ساب ژانر (که حتی ساب ژانر هم کلمه ی مناسبی نیست ولی من لفظ بهتری سراغ ندارم) فیلم آنی هال وودی آلن باشد. با تقریب خوبی وودی آلن و اسپیلبرگ تنها کارگردانان صاحب سبک این ساب ژانر هستند (رز ارغوانی قاهره، ترمینال و ...). بیشتر از اینکه کارگردان ها در این ساب ژانر تعیین کننده باشند بازیگران مطرح ترند. بازیگرانی هستند که متعلق به این فیلم ها هستند و اصلا فیلم ها خوشحال کننده هستند زیرا چنین افرادی در آن ها بازی میکنند.

تام هنکس از آن بازیگرهایی است که نه به خاطر بازیشان بلکه به خاطر نقشهایشان ماندگارند.
بزرگ، فارست گامپ، لیگی برای خودشان، بیخواب در سیاتل، شما پیغام دارید و دهها فیلم زیبای دگیر در کنار صدا پیشگی در سری داستان اسباب بازی تام هنکس را به بازیگری با مجموعه ای از دلنشین ترین شخصیت های سینمایی تبدیل کرده است. موهای فرفری، چشم های ریز و صدای بمی که کودکانگی خاصی دارد، میتواند به عاشقی دلباخته، پدری مهربان، پیرمردی غصه گو و صدها شخصیت دوست داشتنی دیگر متعلق باشد.

رابین ویلیامز یکی از بهترین بازیگرهای حال حاضر آمریکاست. ولی از آنجایی که هیچ وقت در هالیوود به کمدین ها بها داده نمیشود، او نیز مثل جیم کری و جری لوییس یک بازیگر طراز اول به حساب نمی آید. بازیهای بی نظیر کمدین ها در نقشهای درام همیشه شوک برانگیز بوده اند (سلطان کمدی، مردی روی ماه و ...) و رابین ویلیامز نیز یک استثنا نیست. خانوم داوتفایر، هوک و جومانجی در کنار نقشهای جدی تری همچون مرد دویست ساله، انجمن شاعران مرده و ویل هانتیگ خوب (برنده ی اسکار) مثال هایی از نقشهای به یاد ماندنی یکی از پرانرژی ترین شخصیت های سینمای هالیوود هستند. 

مگ رایان یکی از زیباترین بازیگرهای زن هالیوود و یکی از تاثیرگذارترین فیگورها در زمینه ی "زن ِ جوان ِ با انگیزه و مستقل، در جست و جوی عشق" است. این شخصیت از اواخر دهه ی هشتاد و تا اواخر دهه ی نود بسیار رواج داشت و بسیاری از بازیگران جوان همچون ساندرا بولاک و رنه زلوگر نیز چنین شخصیتهایی را به تصویر کشیدند. با این حال این رایان بود که در قلب فرهنگ آمریکایی رسوخ کرد و فیلمها و شخصیت هایی خلق کرد که زنهای دهه ی نود آمریکا را با مقوله هایی همچون عشق ِ امروزی و مسئولیت پذیری آشنا کردند. زنهایی که در سریال عامه پسند دوستان بیشتر قابل رویتند. بوسه ی فرانسوی و  وقتی هری با سلی ملاقات کرد از نقاط عطف فرهنگ آمریکایی به شمار می آیند. شما نیز همچون تهیه کننده ها میتوانید حدس بزنید که فیلمی با بازی تام هنکس و مگ رایان، کاملی از "حس های خوب" تولید میکند.

استیون اسپیلبرگ به دلیل آشنایی بی اندازه اش با فرهنگ آمریکایی و علاقه ی بخصوصش به برانگیختن احساسات مخاطبان همیشه فیلمهایی با مضمون "احساس خوب" ساخته است. او حتی در فیلمهای جدی ترش نیز از زیبایی شناسی به خصوص خودش (بعنی پایان خوش هالیوودی در راستای رویای آمریکایی در دوران پس از جنگ ویتنام) استفاده میکند. صحنه های بازی بچه ها در اردوگاههای مرگ در فهرست شیندلر و خانواده ی کلیشه ایی آمریکایی در نجات سرباز رایان مثالهایی از این قبیل هستند. همچنین فیلمهایی بسیار زیبا و دلنشین هوک، ترمینال، اسب جنگی نیز سرشار از این زیبایی شناسی هستند.

چنین فیلمهایی جزو لاینفک سینمای هالیوود هستند و حتی میتوان گفت سینمای ایران نیز خالی از چنین فیلمهایی نیست. برای نمونه میتوان فیلم بسیار زیبای مادر علی حاتمی و یا فیلم تازه ساخت حوض نقاشی (حتی از اسم فیلم "حس خوب " میبارد) را نام برد. حتی ورژن ایرانی بسیاری از فیلمهای "حس خوب" آمریکایی ساخته شده اند. مثل کلاغ پر (ورژن ایرانی معتاد به عشق) و دو خواهر (ساخته شده از روی بیش از اندازه) که – متاسفانه – در هر دو محمدرضا گلزار بازی میکنند.

آنهایی که مطالعه ای در فلسفه ی هنر و فلسفه ی فیلم ندارند، و آنهایی که در فیلم ها به دنبال مضمون و یا "حرف" خاصی نیستند، و یا آنهایی که آنقدر در زندگیشان درگیر هستند که وقت و انرژی فکر کردن را ندارند، و - بیش از همه ی اینها - بچه هایی که همه چیز برایشان زیبا و رویایی است، از فیلم های "حس خوب" واقعا لذت میبرند. این فیلمها برای چنین افرادی ساخته شده اند. و اگر شما که فلسفه ی هنر خوانده اید، و یا به دنبال "حرف"هایی در فیلمها میگردید، و یا صرفا میخواهید دانشتان را از زندگی افزایش دهید، به احتمال زیاد چنین فیلمهایی را مسخره میکنید. ولی اگر سینما پارادیزو را ببینید میفهمید که فرهنگ سینما با چنین فیلمهایی شکل گرفته است. و کارگردانهای بسیاری با دیدن چنین فیلمهایی عاشق سینما شدند. و اگر نگاهی به رز ارغوانی قاهره  بیاندازید، شاید متوجه شوید که افرادی هستند، هر چقدر کم هر چقدر زیاد، که به سینما میروند تا "چیزهای خوب" ببینند و در انتهای فیلم، با اوج گرفتن موسیقی، اشک بریزند که
شاید دنیا پر از غم و تنهایی و ظلم باشد
ولی حداقل افرادی هستند که برای شخصیتهایی خیالی، پایانی خوش میسازند.


Monday, July 29, 2013

you want to watch a movie or something?



فیلم دیدن در جامعه ی روشنفکر تبدیل شده است به وسیله ای برای ابراز میزان روشنفکری.
تماشای فیلم های خوب تبدیل شده است به یکی از ساده ترین روش های رسیدن به احترام اجتماعی در میان قشر روشنفکر. از این جهت میتوان گفت فیلم دیدن بیشتر یک تجربه  اجتماعیست تا فردی. یعنی فرد فیلم هایی را میبیند تا دیگران را متقاعد کند که سلیقه ی خوبی دارد و خیلی چیزها را میفهمد. شاید سینما به دلیل لزوم نشستن در کنار دیگران (به خصوص دوستان) و تماشای فیلمی بر یک پرده همیشه یک تجربه اجتماعی به حساب می آمده است ولی امروزه اکثر فیلم هایی که ما میبینیم در تلویزیون ها و یا مانیتور های اتاقمان، وقتی که دراز کشیده ایم و حتی هدفون گذاشته ایم، تماشا میشوند. و این باعث میشود که جنبه ی فردی فیلم دیدن امروزه بسیار بارزتر باشد. در واقع ما با فیلم دیدن به شکل یک تجربه ی اجتماعی برخورد میکنیم در حالی که به صورت فردی آن را تجربه میکنیم.

وقتی فردی وارد جمعی میشود و میگوید "من فیلم دوست دارم" همه دوره اش میکنند که چه دیده ای و چه کارگردانی را دوست داری و موج نو چیست و ارسن ولز کدام خری است و هیچکاک چه کرده است و از لینچ چه فهمیدی و هیچکس نمیپرسد "تو چرا فیلم دوست داری" ... آن قدیم ها که تروفو و گدار و دیگر جوانان کایه دو سینما در سینما تک فیلم میدیدند و بعد در کافه بحث میکردند و مقاله هایشان را در مجله چاپ میکردند، با هم فیلم میدیدند. با هم میدانستند که سینما را دوست دارند. با هم میدانستند که از پنچ سالگی فیلم های رنه کلر را در سینما دیده اند. با هم میخواستند که بفهمند که هر کس چه کرد و چه ساخت. ولی امروز کسی با دیگری کاری ندارد. تنها لیست فیلم هایی که دیده ای اهمیت دارد. صفت هایی که در معرفی کارگردان ها و فیلمهایشان به کار میبری. و از همه خنده دار تر لیست کارگردان هایی که دوست داری. همین ها کافی است که بفهمند تو از سینما چه میدانی.

وقتی وارد دانشگاه شدم، در آبان ماه حلقه ی نقد فیلم  را تشکیل دادم. اولین فیلم: دکتر استرینج لاو
قبل از شروع جلسه، اولین فیلمبازی که در زندیگم ملاقات کردم، به سراغم آمد تا در مورد این جلسات با من صحبت کند. یک سال از من بزرگتر بود و موهای بلند خوفناکی داشت و در نگاه اول حس کردم باید سال ها بدوم تا ذره ای در فیلم دیدن به او برسم. از من سوال هایی کرد که چرا دکتر استرینج لاو را انتخاب کرده ام و چه فیلم هایی دیده ام و چه هدفی دارم. تمام سعیم را میکردم که مثل یک احمق به نظر نرسم. تمام اسم هایی را که در مجله ی دنیای تصویر خوانده بودم از اعماق ذهنم بیرون کشیدم و جلویش ردیف کردم که بگویم من هم بلدم. در پایان از من راضی بود و من متعجب بودم. با اینکه بعد ها که بیشتر با او آشنا شدم و هم من فهمیدم که او چیز زیادی در چنته ندارد و هم او یک حماقت کلی در نظریات من کشف کرد، ولی همیشه اولین دیدارم را با کسی که فیلمباز بود به یاد دارم. در طول چهار سالی که از آن روز میگذرد من در حدود پنجاه شصت جلسه ی نقد فیلم شرکت کرده ام و با همه جور شخصیتی با همه سطح اطلاعات فیلمی ای بحث و گفت و گو و حتی مشاجره داشته ام ولی همیشه در توجیه و متقاعد کردنشان شکست خورده ام. در ارائه ی حسم در مورد فیلم ها، در مورد دلیل و برهان آوردن بر خوب بودن فیلمی، درباره ی مشکلات فنی و اساسی فیلمی، در مورد تاثیرگذاری فکری و فرهنگی یک موج یا کارگردانی همیشه با شکست رو به رو بوده ام. هیچ وقت نتوانستم آن طور که باید اهمیت یک فیلم را به کسی نشان دهم.

در فیس بوک صفحاتی هستند که به نقد و معرفی فیلم ها میپردازند. من تنها سه بار در چنین صفحاتی درباره ی یک فیلم کامنتی گذاشته ام و بعد از آن حتی به کامنت ها نگاه هم نمی اندازم. زیرا این پیج ها آزاردهنده ترین مکان های نظرسنجی سینمایی هستند. نظردهندگان یا رهگذرانی هستند که نمیدانم چرا و به چه حکمتی کامنت هایی نظیر "واااای واقعا دوسش دارم عاشقشم" میگذارند و یا متعصبان تندرویی هستند که معتقدند "برگمان چرت و پرت زیاد میگه" یا "تارانتینو رو باید به خاطر خشونت فیلمهاش اعدام کرد" و از همه بدتر شبه روشنفکرهایی که معمولا صاحب و ادمین صفحه هم هستند و جزو همان دسته ای هستند که به دنبال احترام اجتماعی خود میگردند. چیزی که در مورد این نوع پیج ها و این افراد مرا اذیت میکند این است که ... کمکی به تجربه ی فردی سینمایی مخاطبانشان نمیکنند. کسی که به دنبال فیلم دیدن است و عشق به سینما دارد و میخواهد که فیلم های درست و خوب و هدفدار ببیند در این صفحه ها به سمت اشتباهی کشیده میشود. مثلا بحث برانگیز ترین فیلم این پیج ها، سالوی پازولینی را در نظر بگیرید. من این فیلم را ندیده ام و هنوز دلیلی برای دیدنش ندارم. در واقع دلیلی نمیبینم که کسی این فیلم را ببیند. چه برسد به اینکه این فیلم اولین فیلم ایتالیایی باشد که میبیند. چه برسد به اینکه به عنوان یک فیلم هنری و روشنفکری و از بهترین های تاریخ سینما به تماشایش بنشینید. وقتی پیشینه ی سینمایی و فرهنگی و شخصی خاصی برای دیدن یک فیلم وجود دارد، چرا یک پیج سینمایی بدون ارائه ی این اطلاعات، چنین فیلم هایی را معرفی میکند. جا دارد بگویم پیج های بسیار مفیدی نیز در این زمینه وجود دارند به عنوان مثال پیج عالی و بسیار دوست داشتنی میخواهم فیلم خوب ببینم.

امروزه در جامعه ی ما و به خصوص در جامعه ی روشنفکری ما، که فیلم خوب دیدن را یک عمل روشنفکری به حساب می آورند، از آنجایی که سینما رفتن جزو روزمرگی های مان به شمار نمی آید و شاید تنها سینما تک قلهک راهی باشد برای یک یا چند تجربه ی اجتماعی ِ فیلم خوب دیدن، بررسی بعد شخصی فیلم دیدن بیشتر از هر چیزی اهمیت دارد. یک نفر چرا فیلم میبیند. یک نفر چرا کوبریک را دوست دارد و لینچ را نه. چرا موج نوی فرانسه از نئورئالیسم ایتالیا برایش جذاب تر است. چرا دونیرو را به پاچینو ترجیح میدهد ... وقتی فیلم دیدن یک عمل طبیعی و از ملزومات جامعه ی ما نیست، به جز گروهی که صرفا میخواهند روشنفکر بودن خود را از طریقی ساده و جذاب تر از کتاب خواندن و فکر کردن به رخ بشکند، تنها دلیل فیلم دیدن عشق به سینماست. عشق به فیلم دیدن. و شاید عشق به فیلمسازی. و اگر این عشق دلیل فیلم دیدن کسی است، چه اهمیتی دارد که او نولان را دوست دارد و هانکه را نه. شمایی که این متن را میخوانید و فکر میکنید کسی که فیلم سرآغاز نولان را بهترین فیلم زندگیش است، چیز زیادی از سینما نمیداند، کمی صبور باشید. کمی صبر کنید و ببینید. زیرا هر کس که عاشق سینما باشد کم کم راه خود را به تروفو پیدا میکند. کم کم میفهمد که از نفس افتاده ی گدار از زیباترین فیلم های تاریخ سینماست. در سال های آینده میفهمد که کیشلوفسکی و آنتونیونی شاعران تصویر هستند. و شاید یک روزی بفهمد که یک ادیسه ی فضایی در مورد چیست.

Thursday, June 20, 2013

the Past


**متن زیر حاوی اطلاعاتی است که به لو رفتن داستان فیلم می انجامد**
**لذا در صورت ندیدن فیلم از خواندن آن خودداری فرمایید**



نوشتن در مورد اصغر فرهادی را تا جایی که میتوانستم عقب انداختم. دلایلم برای این تصمیم زیاد بودند ولی تماشای گذشته در روز اول اکرانش آدم را به تحلیل نوشتن ترغیب میکند. فرهادی تبدیل به یکی از مهمترین فیلمسازان جهان و از چهره های مردمی ایران شده است. نگاهی به سابقه ی فرهادی نشان میدهد که او یک شبه به این موفقیت نرسیده است و سال ها کار در تلویزیون و فیلمنامه نویسی او را به مرحله ای رساند که سه گانه ی اجتماعی خود را بسازد و قدم به قدم به محبوبیت و احترامی که شایسته ی پشتکارش بوده است برسد. این سیر تکاملی حرفه ای او باعث شد همه ی دوستاران سینما – همچنین تمامی کسانی که ازشنیدن نام ایران در اسکار سال گذشته خوشحال شدند -  بی صبرانه منتظر فیلم بعدی او بمانند. که فیملبرداری در فرانسه و حضور بازیگرانی همچون علی مصفا و ماریون کوتیار (که به دلیل عدم تطابق برنامه ی کاری، برنیس بژو جای او را گرفت) بر اشتیاق همگان افزود.


برای پاسخ به اینکه آیا گذشته توانسته است توقع دوستاران فرهادی را برآورده کند باید منتظر ماند و دید. زیرا هنوز که هنوز است سر اینکه جدایی فیلم بهتری بود یا درباره ی الی در میان منتقدان و سینما دوستان اختلاف نظر وجود دارد. همانطور که من به شخصه درباره ی الی را فیلمی به مراتب بهتر از جدایی میدانستم ولی موفقیت جدایی، هم در کسب جایزه و هم در گیشه بسیار بالاتر بود. ولی پیش بینی من این است که با وجود جذابیت های گذشته برای ایرانی ها (علی مصفا و اصغر فرهادی)، دور بودن فضای فیلم از مسائل اجتماعی ایران، که ما همیشه در کارهای فرهادی دوست داشتیم، و همچنین زبان فرانسوی فیلم، باعث میشود که محبوبیت فیلم در ایران کمتر از حد توقع باشد.


برای من تماشای فیلم های فرهادی همیشه با اندکی عذاب وجدان همراه بوده است. زیرا شباهت های زیادی بین فیلمسازی او و هانکه میابم ولی مطمئنم که هیچکدام از این دو از دیگری تقلید نمیکنند. و در نتیجه همیشه در حال مقایسه ی این دو هستم و غالبا این مقایسه به داستان و مسائلی که ارائه میدهند ختم میشود. که باز همیشه پیروزی از آن هانکه است زیرا مسائل تیره تر و بنیادی تر و به مراتب جهان شمول تری را نسبت به فرهادی که مسائل اغلب زناشویی و تا حد بسیار کمی میشود گفت"خاله زنکی" را بررسی میکند – از اینکه از چنین لفظی استفاده میکنم شرم دارم ولی نزدیک ترین چیزی که به ذهنم میرسید همین است و عذاب وجدانم دقیقا به همین مسئله برمیگردد. به طور مثال فیلم جدایی از بسیاری جهات مرا به یاد پنهانهانکه می اندازد. یا همین فیلم گذشته که اسم ساده اش به طرز احمقانه ای یادآور اسم ساده ی عشق هانکه است. حدسم این است که بیشتر این شباهت ها زاده ی تخیل من است و هیچ اهمیت معنایی یا اصولی ندارند و تنها شباهت بارز و قابل توجه این دو در فیلمبرداری و عدم استفاده از موسیقی است.


فرهادی در فیلم گذشته داستانی را تعریف میکند که مربوط به فرهنگ خاصی نیست. در این فیلم برخلاف جدایی یا چهارشنبه سوریو تا حدودی درباره الی از فرهنگ و قشری صحبت نمیشود که بعضی از رفتارها و اتفاقات نشان داده شده در فیلم متاثر از آن باشند. رویکردی را که فرهادی در این فیلم برگزیده در هیچ یک از کارهای کارگردانان ایرانی ندیده ام. که در فیلمی با داستانی کاملا خارجی، المان های ایرانی را به کار ببرند. مثل قورمه سبزی و یا بلال و مهمتر از همه حس "نخود هر آشی بودن" احمد و حتی شهریار. او حتی با شیطنت تمام یک دیالوگ جذاب فارسی را در فیلم گنجانده است. ما ایرانیانی که فیلم را تماشا میکنیم مثل احمد صرفا وارد زندگی یک خانواده ی فرانسوی میشویم و همچون یک ایرانی برخورد میکنیم. وارد میشویم، قضاوت میکنیم، سعی میکنیم درستش کنیم، میتوان گفت یک گندی هم میزنیم و بعد خارج میشویم. همچنین شخصیت احمد را میتوان با خود فرهادی نیزمقایسه کرد. فرهادی به فرانسه می رود و درگیر داستانی میشود و بدون نتیجه گیری خارج میشود. فرهادی به ما نشان نمیدهد احمد و ماری همدیگر را دوست دارند یا نه.نشان نمیدهد که آن زن چرا خودکشی میکند. نشان نمیدهد آیا ماری بچه دار میشود و با سمیر میماند یا نه. او هم مثل احمد میرود. شاید این "قضاوت نکردن و صرف داستان گویی" در دیگر فیلم های فرهادی هم وجود داشته باشد (آیا آن جسد الی بود؟ ترمه با مادر میرود یا با پدر میماند؟ - این هم تشابه بزرگی دیگر با هانکه) ولی دراین فیلم روایت با احمد گره خورده است. با او شروع میشود و با او شاخ و برگ میگیرد و پیش میرود. ولی پایان فیلم این روایت از احمد جدا میشود و ما چیزهایی را میبینیم که احمد از آن ها نمیتواند اطلاع داشته باشد. و من این را ضعف فیلم میدانم. اینکه روایت فیلم را به نحوی پیش برده است ولی در پایان آن نظم را شکسته و یکپارچگی روایت را به هم میزند. البته انکار نمیکنم ده دقیقه ی پایانی فیلم اوج روایی و نمایشی داستان است – بخصوص پایان بندی فیلم. همچنین فرهادی به راحتی میتواند ادعا کند که داستان هیچ ارتباطی به احمد ندارد و من هر چه را خواسته نشان داده است که البته حق با اوست ولی یکپارچگی روایت به هم ریخته است.


در جایی خواندم که داستان فیلم بسیار معمولی بود. ولی از نظر من داستان این فیلم در مقایسه با بقیه ی فیلمهای فرهادی موضوعی پیچیده تر و تاریکتر و به نوعی هیجان انگیز تر بود. خیانت مردی با زن همسایه یا غرق شدن دختری در دریا و یا مرگ بچه ای در شکم ماردش بر اثر حادثه ای اتفاقات (نسبتا) روزمره ای هستند، ولی پیچیدگی خودکشی زن سمیر بزرگتر از این حرف هاست. در واقع حرف درست این است که داستان فیلم خاص بود، ولی روایتش معمولی بود. در درباره ی الی داستان فرعی نامزد الی و القای حس زنده بودن الی بود که بار دراماتیک فیلم را بر دوش میکشید و نه غرق شدن الی. و در جدایی مجموعه ای از مشکلات خانوادگی و اجتماعی دو طرف دعوا بود که فضای تنش بیرون دادگاه را بوجود می آورد. ولی در گذشته داستان فرعی تنها طلاق ماری و احمد بود و گویی فرهادی در این فیلم علاقه ای به ایجاد تنش و هیجان در بیننده نداشت. همانطور که ماری نمیگذارد احمد با او در مورد گذشته حرف بزند و تقریبا تمامی حرف هایی که منجر به پیچیده تر شدن رابطه ی شخصیت ها و دعوای بین آن ها میشود به خوبی فیصله میابد و تمام کاسه کوزه ها سر نعیما میشکند (تا جایی که ما میدانیم – به ما نشان داده شده).


فرهادی در این فیلم بسیاری از دکوپاژها و صحنه ها و المانهای داستانی فیلم های سه گانه ی قبلی خود را بازسازی کرده  است. به طور مثال صحنه ی حمام سمیر و فواد که قرینه ی صحنه ی شست و شوی پدر و نادر است و یا دعواهای داخل آشپزخانه که بچه را از آشپزخانه بیرون میکنند و یا صحنه های داخل اتوموبیل (چندین صحنه ی روز و یک صحنه ی شب) و یا دو کودک دختر و پسر و زن کارمند با طبقه ی اجتماعی کمتر و صحنه های نگاه از پنجره و کلوزآپ از پسربچه و ... (اگر فیلم را دوباره ببینم میتوانم موارد بیشتری را مثال بزنم). فرهادی با این حرکت قصد دارد بگوید چنین مشکلاتی زمان و مکان ندارند. و دلیل موفقیت فیلم های فرهادی نیز همین روایتش درمورد مشکلات روزمره ی قابل درک تمامی مردم جهان است. همچنین فرهادی بار دیگر ما را اذیت میکند. همانطور که ما درگیر بودیم که چرا ترمه اصلا یازده ساله به نظر نمی آید در اینجا درک این موضوع که ماریا یک دختر نوجوان دارد و بارها ازدواج کرده است برایمان مشکل است.


در پایان میخواهم از پایان بندی فیلم حرف بزنم. بدون در نظرگرفتن عظمت فنی این صحنه که یک نما – سکانس بی نقص است، و فکر نکنم هیچ وقت بتوان مدرک کنم کدام بازیگری میتواند اینگونه گریه کند، به خاطر تاثیر به خصوصی که حس بویایی بر زندگی من دارد باور دارم این صحنه نمونه ی کامل تاثیرگذاری روانی سینماست. که یک نما و یک حرکت کوچک و یا یک جمله میتواند آنقدر تا عمق وجود یک نفر نفوذ کند ک ههر بار یاد آن صحنه می افتد دلش بلرزد و صدای پیس پیس اسپری در گوشش طنین بیاندازد. 

Wednesday, May 15, 2013

The Best Films of All Time (2013)

امروز تصمیم گرفتم لیست بهترین فیلم های تاریخ سینما از نظر خودم را بنویسم
این لیست را هر سال در بیست و پنج اردیبهشت ویرایش میکنم تا سیر تحول فکریم مشخص شود.

 

LIST #1  -  2013

  1. 2001: a Space Odyssey (1968) - Stanley Kubrik
  2. Battleship Potemkin (1925) - Sergei M. Eisenstein
  3. Vertigo (1958) – Alfred Hitchcock
  4. Eternal Sunshine of the Spottless Mind (2004) - Michel Gondry
  5. Mother (1991) - Ali Hatami
  6. The Purple Rose of Cairo (1985) – Woody Allen
  7. The Virgin Spring (1960) – Ingmar Bergman 
  8. The White Ribbon (2009) - Michael Haneke
  9. Close Up (1990) - Abbas Kia Rostami
  10. The Apartment (1960) – Billy Wilder