Monday, August 3, 2015

The Creature's Monologue


در لحظه ی ورودش به تالار حافظ گفت " تعظیم می‌کنم به عظمتِ نهفته در درونتان"
هانس شانو مهمانِ آخرین شبهای تمرین فهرست بود ... از همان شب اول که با هیجان گفت: "از اولین برخوردم با گروه  تئاترِ زندگی (Living Theatre) در اروپای اواسط دهه 60، گروهی به این شکل ندیده ام که تئاتر را زندگی کنند" تا آخرین صحبتهایش، بیش از هر بزرگِ دیگری در این عرصه به ما امید داد. امید به مقدس بودن حرفه ی تئاتر ... و هدیه اش به ما قطعه ی پایانی اقتباسِ "تئاتر زندگی" از "فرانکشتاین"ِ ماری شلی بود که پس از چهل سال از آخرین اجرایش، برایمان اجرا کرد ... در پی درخواستم، متن را برایم فرستاد و با اجازه اش ترجمه می‌کنم و در ادامه به همراه توضیحاتِ صحنه آورده ام.


صحنه ی تاریک روشن می‌شود و در آوانسن، گروه بازیگران ردیف ایستاده اند، در حالی که زنی در وسط کمی جلوتر چهارزانو با سری انداخته نشسته است. از بلندگو اعلام می‌شود، نمایش زمانی شروع می‌گردد که زن مراقبه اش را به پایان برساند و در هوا شناور شود. از بلندگو زمانِ باقی مانده به زبانهای مختلف اعلام می‌شود: تن مینتس، سیه‌ته مینوتوس، فایف مینوته، تُرای مینوت، دوعه مینوتی، یک دقیقه ... النهایة. ولی زن از جایش تکان نمی‌خورد. گروه بازیگران خشمگین می‌شوند و زن را سرزنش می‌کنند، بر سرش فریاد می‌زنند، محکومش می‌کنند، ناسزاگویان دستانش را می‌بندند. بلندش می‌کنند از انتهای صحنه تابوتی می‌آورند، او را در تابوت می‌اندازند، در تابوت را میخ می‌کوبند و بر شانه ها به سمت بیرون حمل می‌کنند. از میان تماشاگران کسی اعتراض می‌کند: "شما حق ندارید چنین بکنید". صحنه روشن می‌شود. صحنه ای بزرگ و سه طبقه که در طبقه ی نخست ابزار و آلات شکنجه و مرگ، صحنه را پر کرده است. بازیگران، تماشاگرِ معترض را پایین می‌کشند و شکنجه اش می‌کنند. دیگری اعتراض می‌کند، او را هم پایین می‌کشند، دیگری و دیگری و دیگری، همه را شکنجه می‌دهند تا دیگر معترضی وجود ندارد. ناخنها را می‌کشند، میله ی داغ بر دستان می‌نهند، شلاق می‌زنند و فریاد می‌کشند، حمام خون به پا می‌کنند ... همه چیز زنده است، همچون فیلمی واقعی که جلوی خودتان اتفاق می‌افتد. در پایان همه را اعدام می‌کنند. سر می‌برند، حلق آویز می‌کنند، می‌سوزانند، تکه تکه می‌کنند و در اینجا، دکتر فرانکشتاین وارد می‌شود.

دکتر فرانکشتاین   آیا برای بشر، راهی برای چیرگی بر درد و رنج وجود دارد؟

با این حرف شروع می‌کند به خلق هیولای فرانکشتاین ... از اعضا و جوارحِ قربانیان. از دستها و پاها و سرهای ریخته. همه را می‌چسباند و از صاعقه، زندگی به وجودش می‌ریزد. هیولای فرانکشتاین بیدار می‌شود، بر می‌خیزد، دستها و پاهایش ضعیف و قدیمی اند. در ابتدا، دکتر فرانکشتاین تمام تاریخ و فلسفه و گذشته ی بشر را برایش می‌گوید. از تمامی کتابها می‌گوید. از اسطوره های یونان تا قتل عام سرخپوستان، از نظریات سقراط تا انقلاب کبیر فرانسه، از شمشیر های مسی تا تاجهای طلایی. اما مغزِ هیولا ضعیف است و حجم اطلاعات او را بیهوش می‌کند.
در خواب و تاریکی، منیتِ (ego) هیولا در درونش بر می‌خیزد. در رویا تمام احساست بشری خود را به اون نشان می‌دهند. حرص و طمع و حسادت و خشم با چهره های کریه و جزامی و بدنِ معوجِ مومیایی، و در مقابل، شادی و محبت و سوگ و غم با آرامش و لحنِ خدایی برایش سخن می‌گویند ... تا عشق از راه می‌رسد. عشق او را به طبقه ی دوم می‌برد، تا آنجا با شهوانیتِ الهی (erotica) روبرو شود. شهوانیتِ الهی چیست؟ شهوانیت او را به مرحله ی بعد می‌برد تا با بینش (intuition) دیدار کند. بینش تمام علوم و اسرار جهان را برایش شرح می‌دهد و او به آگاهی (knowledge) می‌رسد. و آگاهی‌اش، راه به خرد (wisdom) می‌برد. و تمام اینها برای منیتِ ضعیفِ هیولا بیش از حد تحمل است و او از خواب می‌پرد. و از اینجا هیولای دکتر فرانکشتاین، در ابتدا به سختی ولی کم کم واضح تر، لب به سخن می‌گشاید.

هیولای فرانکشتاین  یادآوریِ دورانِ آغازینِ وجودیتم، بی اندازه دشوار است. تمامیِ رویدادهایش، در دیده ام مغشوش و تیره است. همزمان دیدم، شنیدم، بوییدم و احساس داشتم. تا حدی، فشارِ نوری قویتر را بر اعصابم، به یاد دارم، مرا مجبور به بستن پلکهایم می‌کرد. پس تاریکی برم هجوم آورد و آزارم داد. اما احساسِ این درد، زمانی که با باز کردنِ دوباره ی چشم، نور بر من فرو می‌ریخت، هیچ بود. من قدم برداشتم.

پیش‌تر، پیکرهای تیره و کدر محاصره‌ام کرده بودند، به دور از لمس یا نگاهم؛ اما حالا می‌توانستم آزادانه، بدور از موانعِ ناپیدا و اجتناب ناپذیر، سرگردان باشم. نور بیشتر و بیشتر سرکوبگر می‌شد و حرارت مرا از راه رفتن خسته می‌کرد. در پی سایه ای بودم که پناهگاهم باشد.

بیدار که شدم، تاریک بود؛ سرد بود و من تا حدی وحشت زده. من بیچاره ای درمانده، بدبخت و بی سرپناه بودم. من هیچ نمی‌دانستم و تشخیص بلد نبودم: اما درد و رنج از همه طرف هجوم آورد و من، تنها نشستم و گریستم.

تا اینکه آسمان را نوری ملایم فراگرفت و مرا حسی از لذت ... به بالا خیره شدم، به تماشای جلوه ای تابناک که از میان درختان برخاست. با  حسی از تعجب زل زده بودم. نور را حس کردم، و گرسنگی، تشنگی و تاریکی را. صداهای بیشمار در گوشم می‌پیچید، و از همه طرف عطرهای گوناگون سلامم دادند: تنها چیزی که می‌توانستم تشخیص دهم ماهِ روشن بود، و من با تمام عیش، چشم به او دوختم. آتشی یافتم به جا مانده از گدایانِ سرگردان. از گرمایش به وجد آمده بودم. از شادی دستم را به درون خاکسترِ سوزنده فروبردم، اما در لحظه، با ناله ای از درد بیرون کشیدم. و از ذهنم گذشت، چقدر عجیب، که یک علت چنین معلولهای متضادی می‌دهد!

به روستایی وارد شدم. چقدر برایم معجزه آسا بود! کلبه ها، دکه ها و خانه ها مرا به تحسین وا داشتند. سبزیجاتِ باغها و شیر و پنیری که از درونِ پنجره ها می‌دیدم اشتهایم را برانگیختند. وارد کلبه ای شدم، اما قدم به داخل نگذاشته، کودکان شروع به جیغ کشیدن کردند و کل روستا برانگیخت: برخی فرار کردند، برخی حمله کردند، تا اینکه مجروح از سنگها و دیگر سلاح های موشکی، کبود و آزرده، فرار کردم.

من به دانشی از رفتار، دولت ها و ادیان روی زمین دست یافتم. آیا بشر، چنین قدرتمند، چنین با فضیلت و با شکوه، اما در عین حال بس شرور و ابتدایی بود؟ مردی بزرگ و بافضیلت بودن، بالاترین افتخار؛ و شرور و ابتدایی بودن، پایین ترین پستی ای بود که بر این جوهرِ حساس روی می‌دهد. نمی توانستم هضم کنم چگونه یک مرد می تواند هم‌گوهر خویش را بکشد، و یا حتی چرا قوانین و دولتها وجود دارند؟ اما زمانی که جزئیاتِ گناه و خونریزی را شنیدم، تعجبم از میان رفت و با انزجار و نفرت روی برگرداندم. سیستمِ عجیبِ جامعه بشری به من توضیح داده شده بود. با من از تقسیم اموال، از ثروت کلان و فقر زننده سخن رفته بود. از رتبه و تبار و خونِ نجیب. و من چه بودم؟ از خلقت و خالقم تماما بی اطلاع بودم؛ اما می‌دانستم هیچ دوستی و هیچ گونه دارایی ندارم. جز اندامی ناقص و پلشت و منفور. پس من آیا یک هیولا بودم؟ لکه ای بر زمین، که همه از آن می‌گریزند، و همه طردش می‌کنند؟
من آموختم که برای بشر تنها یک راه برای چیرگی بر درد و رنج وجود دارد و آن ... تئاتر* است.



* این کلمه ی اصلیِ نوشته ی ماری شلی نیست. به نقل از هانس شانو:
من پایان منولوگ را به دو دلیل تغییر دادم : اول، هرگز نباید جمله یا کلمه ی پایانی یک متن نمایشی را جایی بازگو کرد مگر آنکه در یک اجرای واقعی باشید. دوم، به دلیل فضای تئاتری آن شبمان، خواستم بدانید تئاتر می‌تواند راهی باشد برای چیرگی بر درد و رنج ... که فریادمان بر صحنه ی تئاتر می‌تواند آنقدر بلند باشد که جهان را بپیماید و به گوشِ دیگرِ مسببش برسد. ما تمام هدفمان این است که تمشاگر دوباره احساس کند. همانطور که آنتونن آرتو می‌گوید:
" اگر آدمی دوباره تواند احساس کند، درد و رنج چنان جهان را می‌پوشاند که تحملش از بشر برنیاید
اما شوقِ زندگی چنان سرازیر می‌شود که مرگ از یادِ جان می‌رود "