انسانِ حیوان، راه فراری از خویش ندارد. هر تصمیم، هر عمل و هر سخناش، از آن وجودی میتراود که هویتاش و شخصیتاش و اوست. انسانِ حیوان، در مواجهه با جمع، با قرارگیری در مرکز توجه، خودآگاها میخواهد متفاوت، چشمنواز، دلانگیز و مقبول جلوه کند، اما ناخودآگاهِ
انسانِ حیوان زیرکانه دستش را رو میکند. ناخودآگاه انسان حیوان ثابت است. چیزی جز خویشتن او نیست. انسانِ حیوان، با دانشِ روزمرهاش،
راه فراری از خویشتنِ خویش ندارد
تو ای انسان، بدان تو یا خدا هستی، یا حیوان ... اما هرگز خدا نخواهی شد. خدا وجودی است در ناخودآگاه انسانِ حیوان، که راه فراری از او
نیست. تنها رویارویی، تنها مبارزه و کشمکش، تنها با شیرجه در درون ... خدا بودن معنای خودآگاه خواهد داشت. انسانِ حیوان، رؤیای خدا
بودن دارد. رؤیای خلق، رؤیای آنچه بهتر است. رؤیای ناخودآگاهِ تسلیم ... رؤیای انسانِ شاعر
انسانِ شاعر به ورایی دست دراز میکند، که در درون است. به داخل میرود تا خارجاش تزکیه شود. انسانِ شاعر میداند. میداند چه دارد.
میداند چه میخواهد. میداند چه نمیداند و انسانِ شاعر، میداند که کجای دنیای اطرافش میلنگد. انسانِ شاعر حرف دارد. سخن میگوید از
درون و برون. انسانِ شاعر، شعر میسراید از عمقِ ناخودآگاهی که قصد دانستناش را دارد ... نفس، شمعِ موضعگیریِ ابد است
انسانِ شاعر پروردگارِ انسانِ حیوان است. زندگیاش را جلوه میدهد، تصمیماتاش را بهسوی کمال سوق میدهد، شیوهای تازه برای زندگی
پیشنهاد میکند. خدایی را وعده میدهد، که در ورطهی میان خود و ناخود معلق است. با انسانِ شاعر، تناقضها شروع میشوند. بودن یا
نبودن؟ من یا جمع؟ خدا یا حیوان؟ در ورطهی شعر قطعیت هم در تناقض با خویش است. در سرگردانیِ تناقضها، انسانِ شاعر شعر میسراید،
ترسهای حیوانیاش را با آگاهی ملکوتی میآمیزد، تولهای خلق میکند که جان دارد و حرف دارد و مرگ نمیشناسد. انسانِ شاعر با خلق، پا
به سرایی میگذارد، که جولانگاهِ پروردگار اوست. پروردگارِ خلق، پروردگارِ خود و ناخود، پروردگار تناقضات پیچیدهی شاعر ... انسانِ بازیگر
انسانِ بازیگر، پروردگارِ انسان شاعر و انسانِ شاعر، پروردگارِ انسانِ حیوان است. پس چه حرفهای است بازیگری؟ چه دنیایی و شیوهای از
زندگی است که گویی آیندهی جهان وابسته به اوست. آیا جایی است برای خوراندنِ خودشیفتگیِ پوچ بر انسانِ حیوان؟ تلاشی بر توهمِ خدا
بودن در میان حیواناتِ عام و روزمره؟ نام و هویتی شناخته با مقام و منصبی فاخر و ثروتهای مادی و معنویِ بیمایه؟ و یا غوطهوریِ محض در
تناقضاتِ بیپایان، در حرف و فکر و اندیشهی دوار. در روشنفکریِ بیبخار در جامعهای سوگوار، منزوی از چرخشِ دنیا. تفاوت انسانِ بازیگر با
دیگران در چیست؟ آیا در یک نظر، وجه تمییز آشکار نیست؟ انسانِ بازیگر همچون حیوانی، حریص موفقیت است. حریص مقبولیت، حریص
محبوبیت، حریص خدایی، حریص رسیدن ... انسانِ بازیگر رسیده است. انسانِ بازیگر، حیوان را از طریق شعر، به خدایی رسانده است. در انسانِ
بازیگر، حرصِ حیوان در تناقض با تواضعِ شاعر، به خواستنِ نرسیدن رسیده است
انسانِ بازیگر، بر روی صحنه، بر پردهی سینما، در گالریها، در کتابفروشی و خیابان، هنگام خواب و استحمام، در درونیترین لحظاتِ خلق و
اجرا، تک گوهر هستی را به دوش میکشد: آگاهی از نفس خویش. آیا این یگانه هستی، این ابدیتِ فیزیکی و روحانی، اگر هوشیار نمیبودم،
برایِ منِ نویسنده وجود میداشت؟ ناخود در وجودِ خود معنا مییابد، پس بازیگر چگونه میتواند خود از کف دهد؟ انسانِ بازیگر در قدمهایش
در لبخند و قهقههاش، در تبلیغِ مخلوقِ شاعرانهاش، در مواجهه با نقد و تخریبِ مخاطباناش به آن خودی ایمان دارد، که پروردگارِ هم او و هم این هستیِ یگانه است. پس نه جای تواضع است، نه جای تکبر. نه جای چشمپوشی است، نه جای غرضورزی. تئاتر، مآمن بازیگرانِ منزهی
است، برای تمرینِ نرسیدن، از طریقِ رسیدنهای پیدرپی. رسیدن در کمالِ تواضع، و خواستنِ نرسیدنِ در اوجِ تکبر ... هان مگر عدم